دیر زمانیست از تو خبر ندارم
گویا شوق ماندن ندارم
زمان دیر می گذرد
صدای پای اشنا نمی اید
سپاس بودن یادمان رفت
تنهایی گریبانمان گرفت
قدر لبخند ندانستیم
میزبان چشمان غمگین شدیم
قدر پرواز ندانستیم
پرشکسته گریبانمان گرفت
می دویدیم و می خندیدیم و شاد بودیم
ناشکری غم های بریده گریبانمان گرفت
شادی پشت در مانده بود
ناشکری دربسته گریبانمان گرفت
حال چه سود عمری گذشت
ناشکاری عمر رفته گریبانمان گرفت
شاعر :صدیقه بارانی