بار ها صدایت کردم
فریاد بر اوردم
تو را به سوی خویش خواندم
شب از برایت گریستم
سحر به یادت دعا کردم
روز به یادت فریاد کردم
گویا نمی شنوی...
شاید دوری چنین کرده
صدایت می کنم از بی خبری
اه از این واژه سخت
نمی گذارد ارامش بیابم
چرا نیستی؟
فکرم روحم و چشمانم بی تاب توست
چشم به راهت دوخته ام
کور سوی امیدم هنوز
رد پای تو را به خاطر میاورد
شاعر :صدیقه بارانی